پست سیزدهم

یه چند بار پیش اومده بود که حس میکردم از چیزایی که میگم مطلعه!

نمیدونم چرا ولی یه همچین حسی القا میشد.زهرا میگفت نکنه هکمون کرده و چتا رو میخونه!

خوب که فک کردم دیدم دوس داشتم که هکم کرده باشه.

یه روزایی یه حرفایی زدم که خیلی دوس داشتم بدونه.

خوب باید اعتراف کنم یه روزایی م یه چیزایی گفتم که ندونه بهتره! مث نظرم در مورد کفش قهوه ای هاش!

یا ترکیب رنگ آبی و خاکستری و مشکی و کرم قهوه ای!

بد سلیقه نبودا! ولی آدم خاصی بود.موجود خاصی که مقاومت منو در هم شکست...

به اونجایی رسیدم که با سعدی بگم : بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است!

پست دوازدهم

نمیدونم از بقیه عصبانی باشم یا نه.

من اولش پیش خودم اعتراف نکرده بودم.همین بود که تا حدی دز قضیه رو پایین نگه داشته بود.

ولی چند نفر حرفایی زدن که باعث شد دلم قرص بشه.

که جرات اعتراف پیدا کنم و اعتراف کردم. مهم تر از همه پیش خودم...

وقتی اعتراف میکردم با خودم فک میکردم که حتما قراره اتفاقی بیوفته که من شجاعتشو پیدا کردم که بگم.

فک میکردم گفتنم دلیل محکمی داره...فک میکردم گفتنم یعنی اینکه اتفاق میوفته.

گفتم... گفتم و اعترافات من شد آزار دهنده ترین جملات دنیا.

پست یازدهم

همه چی رو از بین بردم.

فک میکردم که همه چیو از بین بردم.ولی انگار یه چیزی جا مونده...

تازه دیدمش...این یکی از مهم ترین و دلگرم کننده ترین موارد بود.

فک کن وقتی که بال بال میزنی برای نگاهش یکی بیاد بهت بگه چرا اون اینقدر بهت نگاه میکنه؟

اون موقع س که رو زمینی اما جاذبه صفره!

من سوالی از شخصی پرسیدم و جامعه آماری سوال من همه بودن جز یک نفر...

اما پاسخی که شنیدم جامعه آماریش منحصر به یک نفر بود...همون یک نفری که مهم تر از همه بود.

من واکنش بقیه رو مورد سوال قرار دادم  اما از واکنش یک نفر مطلع شدم.

اگه نگم قشنگ ترین جمله ولی حداقل یکی از قشنگ ترین جمله هایی بود که میشد شنید.

اون جملات اینا هستن:

دیدم که اون خیلی بهت احترام میذاره...

وقتی تو سرت پایین بود همش بهت نگاه میکرد که ببینه چیزی میگی یا نه...

سرتو که آوردی بالا بهت اشاره کرد اما ندیدی...

وقتی سوالی پرسیدی و قانع نشدی از جواب اون بهت نگاه میکرد و تایید میکرد...

اون با هیچکس اینطوری نبود...

حالا جلسه بعد خودت ببین.

جلسه بعد که شد بهش گفتم دیدی اشتباه کردی...دیدی منو نگاه نکرد.

اما گفت چرا...وقتی تو سرت پایینه نگات میکنه.

شنیدن این جملات چه حسی داره؟ حسی شبیه انفجار بمب اتم!

این مکالمه آخرین چیزیه که مونده برای من...فقط یه پاک کن لازمه تا از بین بره.

ولی من دستم یاری نمیکنه که پاک کن دست بگیرم.

همه چیزو پاک کردم و گفتم که من قوی هستم...فراموش میکنم.

اما... درد آنجا که عمیق است به انکار رسد.



پست دهم

فردا تولدمه.دقیقا همین امشب که فردا تولدمه زهرا گفتش دیدتش.

دیدتش و بله دیگه...حالا دوس نداشتم بهش فک کنم ولی واقعا به قول شاعر تا قبل امروز یه کورسوی امیدی بود ته دلم.

گفتم به هر حال احتمالش هست که اتفاقات دیگه ای افتاده باشه.ولی خوب امروز این احتمال به صفر رسید.

من میتونم چشمامو ببندمو برم.

درسته که تا بیشتر این مسیرو دلم گفته برم ولی عقلمم مخالفتی نکرد.

حالا عقلم میتونه دو کلمه بگه و دهن دلمو ببنده.

ولی خوب در هر حال یه ذره ای ساده نیست.

به قول شاعر:

یه تیکه از قلبمی درد میکنی...آروم بگیر...خسته م