پست پنجاه و چهارم

دلم تنگ است...

برای کسی که نمی‌شود او را خواست.

نمی‌شود او را داشت.

فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد...

پست پنجاه و سوم

و اما امروز

دو روزی هست که باید بیام دانشکده و ببینمت و ازت یه سری سوال درمورد اصلاحات پایان نامه‌ بپرسم، ولی خوب یه روزش که نبودی و یه روز دیگه م که من قدرت روبه رو شدن با تو رو نداشتم. در هر حال امروز مجبور بودم که بیام و اومدم. یه درصدی هم آمادگی داشتم که یه دعوای حسابی درست کنم برای همه ی روزایی که منو بد بد نگاه کردی! 

مسأله مهم این بود که باید نگاهمو کنترل میکردم که به تو خیره نشم. به همه ی دلایلی که خودم دارم و به دلیل شرایطی که تو داری. یکی دو دقیقه جلوی در اتاقت موندم، نمیتونستم در بزنم. آخرین باری که اومدم اتاقت همون روزی بود که دیدم حلقه داشتی. همون روزی که دوباره بحث تبدیل داخلی و فوتوالکتریک بود. تو حتما یادت نمونده اما من دقیقا یادمه. اون روز اخم کرده بودی و آدم همیشه نبودی. این آخرین بار بود. و امروز بعد از حدود دو سال باز اومدم اتاقت. در زدم سلام کردم تو بد نگاه نکردی ولی نگاهت خوبم نبود. مث قبلا گفتی سلام خانوم فلانی! ولی قبلا مهربون میگفتی ،با خنده میگفتی. برگه ای که لازم بودو پیدا نکردی. داشتی دنبالش میگشتی. می‌دونی این صحنه تکراری بود؟ البته که یادت نمیاد. 

اولین باری که اومدم اتاقت که نمره میان ترم رادیو رو بپرسم، تو لیستو گم کرده بودی! مث امروز کشور رو گشتی، روی میزو گشتی، برگه های روی کیس کامپیوترتو گشتی ولی لیستو پیدا نکردی! آخرشم گفتی فک کنم فلان شده بود نمره ت. من اون روز دنبال کشف تو بودم. تو که داشتی میگشتی من به کمدت نگاه می‌کردم. می خواستم ببینم چجور آدمی هستی! مث فیلم جلوی چشمامه، یادمه قرآن دیدم تو کمدت با یه پتو مسافرتی. اون موقع کتاب زیاد نداشتی. به بچه ها گفتم حتما تو اتاقش نماز میخونه که پتو مسافرتی داره! 

امروز تو باز داشتی میگشتی و من به یاد اون روز به کمدت نگاه کردم.

پیداش نکردی، من گفتم میخواین برم یه موقع دیگه بیام؟ تو نشستی رو صندلیت و فک کردی که اون روز چیا گفته بودی. علی رغم هر روز، امروز رنگ لباسات هماهنگ تر بود. تو کت شلوار قهوه‌ای خریدی که من ندیده بودم. بهت میاد! حرف زدیم...سعی کردم تو چشمات نگاه نکنم ولی خیلی موفق نبودم! حداقل سه بار به چشمات خیره شدم که خارج از کنترلم بود. ولی سعی کردم که بیشتر سرم پایین باشه تا حتی تو صفحه ی چشمم نباشی، دیدنت همه چیزایی که با خودم هماهنگ کردمو به هم می‌ریزه!خیلی طول نکشید ولی خوب تو که باشی زمان نسبیتی میگذره! وقتی داشتم میومدم بیرون تقریبا حالت فرار داشتم! هر چند سریع خدافظی کردم و زدم بیرون ولی خیر پیش گفتنتو شنیدم...

استاد، من هر جا و هر موقع که تورو میبینم خوشحال میشم. همه سلولای بدنم میخندن! ولی وقتی رد میشی و میری تازه دنیا رو سرم خراب میشه. اما تو انگار وقتی منو میبینی اذیت میشی. یا ازم بدت میاد یا ... حتی اگه برای یه ثانیه اون یای دوم بوده باشه دیگه از زندگی چیزی نمی‌خوام! حتی یه ثانیه!


وقتی یاد تو میوفتم، بایدم تو هر نفس بغضم بگیره...

پست پنجاه و دوم

بالاخره روز دفاع من رسید. بعد از مدت طولانی و همه ی مشکلاتی که پیش اومد خودم باورم نمی‌شد که دارم دفاع می‌کنم. مسأله دفاع به کنار، اون چیزی که خیلی مهم بود این بود که تو داور پایان نامه من بودی! توی این چند ماه من حداقل پنج بار با تو رو در رو شدم و تو هر بار حالت صورتت شبیه کسی شد که آدم نفرت انگیزی رو دیده و حتی یه لحظه رد شدن از کنار اون عذابش میده. برای من سواله که چرا؟ تویی که من شناختم آدم مهربونی بود که همیشه با لبخند جواب سلام میداد و از حال و روزگار طرف مقابل سوال می‌کرد. ولی این تویی که به من مث یه آدم نفرت انگیز نگاه می‌کنه رو نه می‌شناسم نه می‌فهمم. هر بار که با تو رو در رو شدم تو با این رفتارت منو شکنجه کردی و چندین ساعت گریه نصیب من شد. باشه، من تو رو دوست داشتم و دارم و تو نداشتی، باشه. تو داری زندگیتو می‌کنی و منم زندگی خودمو دارم. رفتارتو نمی‌فهمم. روز دفاعم اول که اومدی تو اتاق همین بودی و باز داشتی منو شکنجه می‌کردی ولی وقتی به آخر جلسه رسید و شروع کردی به سوال کردن از من، شدی شبیه اون روزایی که سر تبدیل داخلی و فوتوالکتریک با هم بحث می‌کردیم و تو حرف خودتو می‌زدی و من حرف خودم. شبیه اون روزایی که بهم می‌گفتی قانعم کن، اون روزایی که می‌گفتی کتاباتو بیار تا با هم بررسی کنیم...تو حتی بعد از شاید یک و سال و خورده ای روز دفاع ناخودآگاه به من لبخند زدی! آخرین باری که به من خندیدی شاید تو کلاس شبیه‌سازی عددی بود. می‌دونی چند وقت گذشته؟ و تو هر بار منو دیدی اخم کردی و رفتی. لبخندتو باز دیدم، صورتتو از فاصله نزدیک دیدم..‌. تو متوجه نمیشی ولی وقتی که  کنار من ایستادی دیگه جاذبه زمین نیست که منو روز زمین نگه داشته، تویی! من تورو نمی‌بینم، ولی به حد مرگ دوست دارم. تو برای من یه وجود خیلی خیلی خیلی عزیز هستی فارغ از خودت. روحت منو به سمت خودش می‌کشه. جسمی اصلا وجود نداره... من فهمیدم که حتی خودم نمی‌دونستم چقدر دوستت دارم. نمی‌دونم روزگار چرا اینطوری با آدمیزاد بازی می‌کنه. دلم برای پاکی و عمق دوست داشتنم می‌سوزه. تو حتی نمی‌تونی تصور کنی چقدر برای من عزیزی. درسته که تو الان خانواده خودتو داری و البته که من همیشه برای تو و خانواده ت دعا می‌کنم که خوشبخت ترین های عالم باشین ولی از تو یه حسی ته دل من هست که نمیتونم کاریش کنم... این حس منو از مرگ نجات میده و به حد مرگ شکنجه می‌کنه! ولی تنها چیزیه که دارم و عزیزترین! حداقل سه سال میگذره و من الان متوجه شدم که دوست داشتن تو جزئی از روح من شده، جدا شدنی نیست. روحم عاشق شده. 

زمستون داره تو لحن تو انگار...

پست پنجاه و دو

خیلی گذشته، خیلی اتفاقا افتاده. اما من همچنان همونیم که اون روز سر امتحان به خاطر یه ماشین حساب عاشقت شدم

تو نمیفهمی ، هیچ کس نمیفهمه. ولی این دقیقا چیزیه که وجود داره و البته به دردم نمیخوره.

ولی خوب به این نتیجه رسیدم که از دل نرود هر آنکه از دیده رود.

پست پنجاه و یکم

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه...