پست چهل و سوم

چند سال پیش مسئولیتی رو قبول کردم که هر چی که میگذره سنگینی بارش بیشتر رو دوشم حس میشه.

روزی که اون موضوعو گفتم به امروزش فکر نکرده بودم.

امروزش خیلی سخته. مسلما هیچکس حرف منو باور نمیکنه که حقم دارن.

همه حق دارن باور نکنن ولی تکلیف منی که حقیقتو میگم چی میشه پس؟

پست چهل و دوم

ما آدمها خیلی عجیب هستیم. انگار که همیشه فکر میکنیم اتفاقات بد از ما و زندگی ما و عزیزان ما دوره.

همیشه تصور میکنیم که سراغ ما نمیاد. و وقتی که میاد غافلگیر میشیم و ادامه دادن به زندگی سخت میشه.

مامان زهرا چند وقتی بود که حالش خوب نبود. دائما بیمارستان و دکتر و دارو...

اما من همیشه فکر میکردم که همین روزا حالش خوب  میشه.

وقتی زهرا گفت از بیمارستان مرخصش کردن من نفس راحتی کشیدم.

فک کردم که حتما حالش خوب شده که برگشته خونه. کلی خوشحال شدم.

روز جهنمی روزی بود که پریسا بهم زنگ زد و گفت که مامان زهرا فوت کرده.

من تا چند دقیقه مغزم کار نمیکرد. حتی گریه م نگرفت. گیج بودم. تصور زهرا سر خاک مامانش همش تو ذهنم بود.

چند دقیقه که گذشت گریه رسید...و گریه کردم. چندروز.

اون چند روز که طول کشید تا خودمو به زهرا برسونم جزءجهنمی ترین روزای زندگی بود.

زهرا رو که دیدم ، بغلش که کردم دلم آرومتر شد.جهنمی بود سر خاک مامانش...

اینکه بودمو و دست زهرا رو محکم گرفتم که سرشو بذاره روی شونه م آرومم میکنه.

من هنوزم باورم نمیشه.