وقتی دوستم بهم گفت جریانو به نظرم رسید که اولین کاری که باید انجام بدم اینه که یه چیزایی رو پاک کنم.
بعد از یه دنیا کرختی و بی جونی بلند شدم و اول تمام عکساشو پاک کردم.پایان نامه شو پاک کردم.
بعدم اومدم سراغ دفترچه یادداشتم و تمام برگه هاشو پاره کردم.وقتی تموم شد دیدم چیز زیادی ازش نمونده.
اونجا تازه فهمیدم که چقدر من درباره ش نوشتم.
چه جملات زیبایی ..چه اشعار زیبایی...ولی نتیجه اصلا زیبا نبود.
خونمون اپارتمانیه و منم حال نداشتم برم پایین تو حیاط.یه قابلمه گذاشتم و همه کاغذا رو ریختم اون تو و اتیش زدم.
مدت زمان قابل توجهی میسوختن.منم نگاه میکردم.
حتی وقتی خاموش شد خاکسترو زیر و رو کردم تا مطمئن بشم تمامش سوخته.
چند دقیقه بعد همسایه طبقه بالامون اومد در زد و گفت بوی سوختنی میومد چراغتون خاموش بود.من نگران شدم.
ولی بوی دلم که سوخته بودو کسی نفهمید.