تا الان که 23سالمه دوتا تصمیم بزرگ تو زندگیم گرفتم...
دوتا تصمیم تنهایی.خودم تنهایی تصمیم گرفتم.
الان امروزی که اینجام جفتشون رو شونه م سنگینی میکنه.نه که غلط باشن نه...
ولی رو شونه م سنگینی میکنه...
مخصوصا این تصمیم دوم...خودم تصمیم گرفتم وا بدم...
خودم به این نتیجه رسیدم که الان میشه بی خیال شد...الان میشه به خوبیا فک کرد...
اول اول گفتم ادم که نباید همیشه هر جایی دلش میگه بره.دلتم نگفت نگفت .
مهم اینه که بشه اروم زندگی کرد.حالا بی دل... بی احساس ...مهم نیست که.ولی نشد...
بعد گفتم این دفعه باید ببینم دلم منو کجا میبره...دلم منو برد ...جای خوبیم برد...
یه جایی برد که عقلمم راضی بود.عقلمم گفت درسته...این ادم درسته....عقلم گفت وا بده...
ولی نتیجه یه چیز عجیبی شده...هم دلم وامونده هم عقلم...
اون ادم همچنان درسته ولی دیگه نمیشه بهش فک کرد.
تعجب میکنم از اون...گاهی فک میکنم ای کاش یه سری چیزا دست و پای ادمو نبسته بود.
میشد رفت و یه چیزایی رو پرسید.
کاش میشد برم بپرسم شما متوجه نشدید واقعا؟