دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد این گُلِ خشکیده دیگر ارزش چیدن ندارد
این همه دیوانگی را با که گویم با که گویم آبروی رفته ام را در کجا باید بجویم
پیش چشمم چون به نرمی میخرامی میخرامی در درونم مینشیند شوکران تلخ کامی
نام تو چون قصه هر شب مینشیند بر لبِ من غصه ات پایان ندارد در هزار و یک شبِ من