هنوزم وقتی که گاهی در موردش حرف میزنم همه سلول های بدنم ذوق میکنن!
مثل قبلا...
این حادثه در من چیست تا نام تو می آید...
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
کاش که نیمه باقی مونده از امسال خیلی زود تموم بشه. امسال اگه تموم بشه احتمالا همه چی برمیگرده سر جای اولش.
امسال تموم بشه توهم هم تموم میشه... و شاید من حالم خوب بشه.
با احتمال 60 درصد افسردگی گرفتم.
استادی داشتم که خیلی برام محترم بود. درصد خیلی زیادی از اطلاعات دانشگاهیمو مدیون ایشون هستم.
برای ایشون برجی از خوبی توی ذهنم ساخته بودم که کسی بهش نمیرسید.
اگر ایشون روزی می گفت ماست سیاهه ، محتمل ترین واکنش من شک کردن به رنگ ماست بود.
چند ماه پیش اتفاقی افتاد و این برج ترک خورد...
و چهارشنبه با اتفاق بعدی کاملا نابود شد.
اون آدم دیگه در ذهن من جایگاهی نداره.
برای خودم متاسفم.