همسایه مون یه دختر کوچولو داره ، 4 سالشه.
امروز من داشتم برا امتحان شنبه میخوندم که اومد خونمون.
اصرار داشت که باهاش بازی کنم ، بهش گفتم بذار اول درسامو بخونم.گفت درس نخون با من بازی کن.
گفتم اگه درسامو نخونم که معلمم دعوام میکنه!گفت معلمت کیه ؟ من ندیدمش.
بی اختیار گفتم یه روز میبینیش!
اونم تکرار کرد : یه روز می بینمش؟
ته دلم گفتم کاش واقعا یه روز هانی بیاد خونه ما و ببیندش.
من هر روز با اتوبوس میرم آزمایشگاه.
دو ایستگاه بعد از جایی که من هستم یه ایستگاهی هست...ایستگاه احسان!
کاش واقعا دو ایستگاه فاصله بود.
امروز زدم به سیم آخر!
بی خیال اینکه خودشو میگیره یا نه ، بی خیال اینکه کی چی میگه،
بی خیال غرورو و بی خیال همه چی.
گفتم دیگه آخراشه.این چند روزم بگذره دیگه تمومه واقعا.
حتی ممکنه نباشم که از دور ببینمش.
زدم به سیم آخرو تا تونستم نگاش کردم!
این روزا نگاه کردن بهش غنیمته! دیگه پیش نمیاد که یک و نیم ساعت متوالی وقت داشته باشم که نگاش کنم!
خوشحالم از اینکه چند بار یه جوری بهش خیره شدم که حتی نفس نمیکشیدم شاید!
فقط نگاش میکردم.
اولین باره که اینجوری میشه.تجربه خیلی سختیه.
زندگی روی سرم collapse کرده....همه چی رفته رو هوا.
دینامیک رفته رو هوا...ترم رفته رو هوا...apply رفته رو هوا...
کسایی که بهشون علاقه داشتیم رفتن رو هوا...عشق رفته رو هوا...اعتماد رفته رو هوا...و احترام...
و من رو زمینم و نگاه میکنم به همه این چیزای رو هوا.
غصه کدومو بخورم؟ کدومو بگم رفت رو هوا که رفت ، مهم نیست؟
امروز انگارهوایی برای نفس کشیدن نیست ...
بعضی حرفا رو آدم فقط میخواد از یه شخص خاص بشنوه.
شنیدنش از هر کس دیگه ای جز اون شخص خاص برات بی معنیه...
فقط اون باید بگه...
که نمیگه.