من یه فیزیکدانم.
یه استادی داشتیم که ایشون معتقد بودن که ما بیشتر از اینکه فیزیکدان باشیم فیزیک خوان هستیم!
امیدوارم منظورش من نبوده باشم.شاید چیزای زیادی وجود داشت که باعث شد من تسلیم بشم.
بعضیاشو متوجه شدم و بعضیاشم شاید نه.
اما اون استاد فیزیک بود و این همه چیزو ضرب در دو میکرد.
من فقط به یه کلمه احتیاج داشتم تا متوجه بشم.
کلمه ای که میتونست غیر مستقیم به هر کسی بگه و راحت به گوش من میرسید.
ولی نگفت هیچی نگفت.تنها کاری که میکرد این بود که یه روزایی اصلا نگام نمیکرد.
وقتی نگام نمیکرد عصبانی میشدم.از خودم بدم میومد که چرا وقتی نگام نمیکنه بازم اینقدر مورد توجه منه.
ولی باز یه مدت بعدش دوباره همون میشد.همون مهربون.همون مودب.همون که من ناخواسته به خاطرش به فنا رفتم.
حالا وقتی یاد خودم میوفتم خنده م میگیره.
چند روز قبل از 15 شهریور ناهار ماکارونی داشتیم.
سس فرانسوی و سس گوجه تندو با هم ریختم رو ماکارونی.ترکیب فوق العاده ای شد.
بلافاصله به ذهنم رسید که نظرش درمورد این ترکیب چیه؟یعنی اونم همینقدر خوشش میاد؟
وقتی فقط یه قسمت ماجرا رو فهمیدم حسی نداشتم.
از رو صندلی پاشدم رو تخت دراز کشیدم.بعد کم کم حس کردم که توان داره از دست و پام میره.
حس میکردم نمیتونم بلند شم.حس میکردم فلج شدم.
انگاری که من اصلا از اول بلد نبودم چجوری حرف بزنم انگاری که نمیتونم لبامو باز کنم تا یه صدایی بیرون بیاد.
قسمت بعدیشو که شنیدم این حسا رفت.به جاش گیج میزدم.هر چیزی رو میتونستم باور کنم جز این یکی رو.
اینکه از اول بوده.از اول اول.
حداقل از همون اولی که اون عوض شد.بعد اصلا قابل درک نیست که اگه از اول بوده پس چرا اینجوری شد.
از صورت من که همه چیز پیدا بود.یعنی نفهمید؟
این بعیده.اینکه فهمیده و بازم ادامه داده عجیبه.دلم میخواد برم ازش بپرسم چرا؟
تو اگه میدونستی پس چرا؟
حتی اگه ندونه هم باز رفتارش درست نبوده.رفتارش شک برانگیز بود.
من نمیدونم از کجا شروع شد
اصن نمیدونم چرا شروع شد.قرار نبود چیزی شروع بشه.یهو اتفاق افتاد.من فقط تونستم بفهمم که یه چیزی شده.
15 شهریور معلوم شد که توهم بوده.توهم بوده ولی نه یه توهم که ساده به وجود اومده باشه.
برای این توهم دلایل قابل توجهی وجود داره ولی این چیزی از توهم بودنش کم نمیکنه.
درهر حال یه توهم بود..
حسی که دارم ناراحتی نیست.
تعجبه.بهت.
نمیفهمم اگه از اول اینجوری بود پس چرا رفتارشو عوض نکرد؟
اونم احتمالا با اینکه میدونست ولی باز باعث تشدید توهم شد.
حالا من موندم و چشمای گرد...