پست نهم

من ادمی نبودم که به همین راحتیا کوتاه بیام...

نمیگم هیچکس نبود...بود...ولی اونقدر نبود....حجم بودنش خیلی کم بود.

اونقدر کم که اهمیت چندانی نداشت.

ولی یه روز که اصلا قصد عاشق شدن نداشتم!فک کنم عاشق شدم...

همشم تقصیر ماشین حساب لعنتیم بود.اگه اون روز بلد بودم باهاش کار کنم شاید الان اینجوری نبود.

من اون روز برنامه ای نداشتم ...ولی خندید و کاملا بدون برنامه به فنا رفتم.

هیچ چیز بدتر از بی برنامه ای نیست.


پست هشتم

تا الان که 23سالمه دوتا تصمیم بزرگ تو زندگیم گرفتم...

دوتا تصمیم تنهایی.خودم تنهایی تصمیم گرفتم.

الان امروزی که اینجام جفتشون رو شونه م سنگینی میکنه.نه که غلط باشن نه...

ولی رو شونه م سنگینی میکنه...

مخصوصا این تصمیم دوم...خودم تصمیم گرفتم وا بدم...

خودم به این نتیجه رسیدم که الان میشه بی خیال شد...الان میشه به خوبیا فک کرد...

اول اول گفتم ادم که نباید همیشه هر جایی دلش میگه بره.دلتم نگفت نگفت .

مهم اینه که بشه اروم زندگی کرد.حالا بی دل... بی احساس ...مهم نیست که.ولی نشد...

بعد گفتم این دفعه باید ببینم دلم منو کجا میبره...دلم منو برد ...جای خوبیم برد...

یه جایی برد که عقلمم راضی بود.عقلمم گفت درسته...این ادم درسته....عقلم گفت وا بده...

ولی نتیجه یه چیز عجیبی شده...هم دلم وامونده هم عقلم...

اون ادم همچنان درسته ولی دیگه نمیشه بهش فک کرد.

تعجب میکنم از اون...گاهی فک میکنم ای کاش یه سری چیزا دست و پای ادمو نبسته بود.

میشد رفت و یه چیزایی رو پرسید.

کاش میشد برم بپرسم شما متوجه نشدید واقعا؟


پست هفتم

امروز دیدمش.فک کنم اونم منودید.

ازاتاقش اومد بیرون درو قفل کرد تا منو دید دوباره رفت تو اتاقش!

شاید من اشتباه کرده باشم و اینجوری نبوده باشه.به هر حال به نظرم رسید.

دوست داشتم ببینمش.میخواستم واکنششو ببینم که البته شایدم اصلا واکنش خاصی نداشته باشه.

در هر حال که ندیدیمش . ولی بالاخره که میبینم.


پست ششم

وقتی دوستم بهم گفت جریانو به نظرم رسید که اولین کاری که باید انجام بدم اینه که یه چیزایی رو پاک کنم.

بعد از یه دنیا کرختی و بی جونی بلند شدم و اول تمام عکساشو پاک کردم.پایان نامه شو پاک کردم.

بعدم اومدم سراغ دفترچه یادداشتم و تمام برگه هاشو پاره کردم.وقتی تموم شد دیدم چیز زیادی ازش نمونده.

اونجا تازه فهمیدم که چقدر من درباره ش نوشتم.

چه جملات زیبایی ..چه اشعار زیبایی...ولی نتیجه اصلا زیبا نبود.

خونمون اپارتمانیه و منم حال نداشتم برم پایین تو حیاط.یه قابلمه گذاشتم و همه کاغذا رو ریختم اون تو و اتیش زدم.

مدت زمان قابل توجهی میسوختن.منم نگاه میکردم.

حتی وقتی خاموش شد خاکسترو زیر و رو کردم تا مطمئن بشم تمامش سوخته.

چند دقیقه بعد همسایه طبقه بالامون اومد در زد و گفت بوی سوختنی میومد چراغتون خاموش بود.من نگران شدم.

ولی بوی دلم که سوخته بودو کسی نفهمید.


پست پنجم

من یه فیزیکدانم.

یه استادی داشتیم که ایشون معتقد بودن که ما بیشتر از اینکه فیزیکدان باشیم فیزیک خوان هستیم!

امیدوارم منظورش من نبوده باشم.شاید چیزای زیادی وجود داشت که باعث شد من تسلیم بشم.

بعضیاشو متوجه شدم و بعضیاشم شاید نه.

اما اون استاد فیزیک بود و این همه چیزو ضرب در دو میکرد.