پست بیست و هفتم

صبی که داشتم میرفتم ببینمش با خودم گفتم امروز اتفاق خوبی نیوفتاد نیوفتاد فقط اتفاق بدی نیوفته!

امروز واقعا هدفم فقط پیدا کردن جواب سوالی بود که شنبه پیش اومده بود.

فقط برای همین رفتم...برای اینکه دلم براش تنگ شده بود نرفتم ببینمش.

رفتم و دقیقا همون اتفاق بده افتاد. گیجم...

امروز خودم دیدم دیگه! نه مث اون دفعه که بچه ها بهم بگن...خودم دیدم...

حواسم جمع جوابایی بود که برای سواله حاضر کرده بودم که...

نمیدونم قیافه م چه شکلی شد! ولی سعی کردم که عادی باشه...

معمولا میتونم اینکارو انجام بدم ولی امروزو نمیدونم چقد موفق شدم.امیدوارم که قیافه م چیزی رو لو نداده باشه.

شاید امروز عمدا اینکارو کرد...شایدم نه.

در اصل موضوع تغییری ایجاد نمیشه.الان خیلی حال جالبی دارم!

مغزمو قلبم دائما دارن تو گوشم میگن حالا چیکار میکنی؟ منم که جوابی ندارم بدم...

خوب باید اعتراف کنم که فک نمیکردم یه روزی اینجوری دوسش داشته باشم!

از همون جلسه اول که اومد ته دلم گفتم ای کاش باهاش نداشتم!

قسمت خیلی سختش اینجا بود که امروز با اینکه با چشم خودم دیدم ولی باز هر دقیقه ای که میگذشت و پیشش بودم

دز دوس داشتنش میرفت بالا! این خیلی درست نیست.

کاش میشد یه ماه بمونم تو اتاق و کسیو نبینم. ...کاش میشد برای یه ماه بمیرم!



پست بیست و ششم

دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد           این گُلِ خشکیده دیگر ارزش چیدن ندارد

این همه دیوانگی را با که گویم با که گویم            آبروی رفته ام را در کجا باید بجویم

پیش  چشمم چون به نرمی میخرامی میخرامی           در درونم مینشیند شوکران  تلخ کامی

نام تو چون قصه هر شب مینشیند بر لبِ من           غصه ات پایان ندارد در هزار و یک شبِ من

پست بیست و پنجم

خیلی از اخرین باری که اینجوری دیدمت میگذره.اون قدری زیاد که اون روزا رو خیلی دقیق یادم نیست.

اخرین باری که اینجوری دیدمت معمولی بودی.

چقد دوست داشتنی بود بعد مدتها دیدنت.اینکه باز تو چشم من نگاه کنی...ممتد...

اتفاقی که خیلی وقته نیوفتاده. تو خیلی وقته که تو چشم من نگاه نمیکنی.به هر دلیلی که داری.

با کلمه نمیشه درباره حال خوب شنبه چیزی گفت.

هر دفعه ای که نگات میکنم بیشتر اکسیژن هوا میشی.من با خودم قرار گذاشته بودم که نگات نکنم.

اما تقریبا 10 دقیقه تونستم مقاومت کنم! باز نگات کردم...باز رفتم به فنا...

ولی انتظار نداشتم که نگام کنی! خداروشکر که اتفاقی که افتاد خلاف انتظار من بود.



پست بیست و چهارم

زهرا ناراحتم کرده.کلی ذوق داشتم که برم شنبه رو تعریف کنم.

من حتی کوچیک ترین اتفاقی اگه بیوفته کلی با ذوق میشینم تا برام تعریف کنه.

چون میدونم احتیاج داره به گفتنش.ولی اون اینطوری برخود نمیکنه.

یه جمله ای م گفتش که خیلی ناراحت کننده بود.

من امشب تو موقعیت مشابه دقیقا عکس اون رفتار کردم.

جناب الف الف تقصیر شماست. نمیشه عکسشو به زهرا ثابت کنی؟



پست بیست و سوم

یادمه یه بار که سر یه موضوعی داشتم باهاش بحث میکردم بهم گفت منو قانع کن که چرا!

الان که فک میکنم میبینم چقد دلم برای تلاش برای قانع کردنش تنگ شده...

من حاضرم تمام روزو بشینم روبه روش و تلاش کنم که قانعش کنم و اون قانع نشه!