پست پنجاه و سوم

و اما امروز

دو روزی هست که باید بیام دانشکده و ببینمت و ازت یه سری سوال درمورد اصلاحات پایان نامه‌ بپرسم، ولی خوب یه روزش که نبودی و یه روز دیگه م که من قدرت روبه رو شدن با تو رو نداشتم. در هر حال امروز مجبور بودم که بیام و اومدم. یه درصدی هم آمادگی داشتم که یه دعوای حسابی درست کنم برای همه ی روزایی که منو بد بد نگاه کردی! 

مسأله مهم این بود که باید نگاهمو کنترل میکردم که به تو خیره نشم. به همه ی دلایلی که خودم دارم و به دلیل شرایطی که تو داری. یکی دو دقیقه جلوی در اتاقت موندم، نمیتونستم در بزنم. آخرین باری که اومدم اتاقت همون روزی بود که دیدم حلقه داشتی. همون روزی که دوباره بحث تبدیل داخلی و فوتوالکتریک بود. تو حتما یادت نمونده اما من دقیقا یادمه. اون روز اخم کرده بودی و آدم همیشه نبودی. این آخرین بار بود. و امروز بعد از حدود دو سال باز اومدم اتاقت. در زدم سلام کردم تو بد نگاه نکردی ولی نگاهت خوبم نبود. مث قبلا گفتی سلام خانوم فلانی! ولی قبلا مهربون میگفتی ،با خنده میگفتی. برگه ای که لازم بودو پیدا نکردی. داشتی دنبالش میگشتی. می‌دونی این صحنه تکراری بود؟ البته که یادت نمیاد. 

اولین باری که اومدم اتاقت که نمره میان ترم رادیو رو بپرسم، تو لیستو گم کرده بودی! مث امروز کشور رو گشتی، روی میزو گشتی، برگه های روی کیس کامپیوترتو گشتی ولی لیستو پیدا نکردی! آخرشم گفتی فک کنم فلان شده بود نمره ت. من اون روز دنبال کشف تو بودم. تو که داشتی میگشتی من به کمدت نگاه می‌کردم. می خواستم ببینم چجور آدمی هستی! مث فیلم جلوی چشمامه، یادمه قرآن دیدم تو کمدت با یه پتو مسافرتی. اون موقع کتاب زیاد نداشتی. به بچه ها گفتم حتما تو اتاقش نماز میخونه که پتو مسافرتی داره! 

امروز تو باز داشتی میگشتی و من به یاد اون روز به کمدت نگاه کردم.

پیداش نکردی، من گفتم میخواین برم یه موقع دیگه بیام؟ تو نشستی رو صندلیت و فک کردی که اون روز چیا گفته بودی. علی رغم هر روز، امروز رنگ لباسات هماهنگ تر بود. تو کت شلوار قهوه‌ای خریدی که من ندیده بودم. بهت میاد! حرف زدیم...سعی کردم تو چشمات نگاه نکنم ولی خیلی موفق نبودم! حداقل سه بار به چشمات خیره شدم که خارج از کنترلم بود. ولی سعی کردم که بیشتر سرم پایین باشه تا حتی تو صفحه ی چشمم نباشی، دیدنت همه چیزایی که با خودم هماهنگ کردمو به هم می‌ریزه!خیلی طول نکشید ولی خوب تو که باشی زمان نسبیتی میگذره! وقتی داشتم میومدم بیرون تقریبا حالت فرار داشتم! هر چند سریع خدافظی کردم و زدم بیرون ولی خیر پیش گفتنتو شنیدم...

استاد، من هر جا و هر موقع که تورو میبینم خوشحال میشم. همه سلولای بدنم میخندن! ولی وقتی رد میشی و میری تازه دنیا رو سرم خراب میشه. اما تو انگار وقتی منو میبینی اذیت میشی. یا ازم بدت میاد یا ... حتی اگه برای یه ثانیه اون یای دوم بوده باشه دیگه از زندگی چیزی نمی‌خوام! حتی یه ثانیه!


وقتی یاد تو میوفتم، بایدم تو هر نفس بغضم بگیره...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.